
عصر ایران؛ هومان دوراندیش – «در جستوجوی طبيعت» كتابی گرانسنگ و معرفتافزا به قلم ادوارد ويلسون (2021-1929) است. ويلسون، زيستشناس برجستۀ آمريكايی و بنيانگذار علم زيستجامعهشناسی يا زيستشناسی اجتماعی بود.
وی جزو دانشمندان بزرگ رشتۀ حشرهشناسی بود و رياست بخش حشرهشناسی موزۀ جانورشناسی دانشگاه هاروارد را بر عهده داشت.
ويلسون دو بار در سالهای 1979 و 1991 برندۀ جايزۀ پوليتزر شد و علاوه بر اين، جوايز متعدد و معتبر ديگری هم به دست آورد كه يكی از آنها نشان ملی علوم دولت ايالات متحدۀ آمريكاست.
ادوارد ویلسون
کتاب «در جستوجوی طبیعت» به قلم کاوه فیضاللهی ترجمه شده و ناشر آن “نشر نو” است. ادوارد ويلسون در اين كتاب سهم “ژنتيك” و “فرهنگ” را در شكلگيری رفتارهای انسانی بررسی كرده است.
اگر بخواهيم جان كلام وی را در يك جمله خلاصه كنيم، بايد گفت كه ويلسون معتقد است ژنتيك و فرهنگ در زندگی بشر در رابطهای ديالكتيكی به سر میبرند. يعنی ساختار ژنتيكی بشر، محدوديتها و اقتضائات فرهنگی خاص خودش را در بر دارد ولی اين ساختار تحت تاثير فرهنگ متحول هم ميشود. در واقع از نظر ویلسون فرهنگ فقط معلول ژنتيك نبوده بلكه علت تغييرات ژنتيكی هم بوده است.
كتاب در واقع بحثی اساسی دربارۀ طبيعت انسان است. اين البته دعوايی قديمی بين متفكران حوزههای گوناگون است. اينكه آيا چيزی به نام “طبيعت انسانی” وجود دارد؟ و اگر چنين چيزی در كار باشد، آيا تغييرپذير است يا خير؟
اينكه آيا رفتارهای امروز ما انسانها برآمده از طبيعت و ماهيتمان است يا از نحوۀ تربيت و چارچوبهای فرهنگی و اجتماعیمان نشات میگيرد، سؤال دشواری است كه ادوارد ويلسون در کتابش با پرداختن به موضوعات و مثالهای گوناگون در چارچوب زيستشناسی اجتماعی، میكوشد پاسخي معقول و البته موقت برای آنها دست و پا كند.
زيستشناسی اجتماعی
ويلسون در فصل پنجم كتابش مینويسد: «زيستشناسی اجتماعی… بررسی نظاممند بنيان زيستشناختی رفتار اجتماعی در تمام انواع جانداران {است}… و از كنار هم گذاشتن يافتههای زيستشناسی، روانشناسی و انسانشناسی تركيب میشود… در زيستشناسی اجتماعی، بر مقايسۀ جوامع انواع مختلف جانوران و انسان تاكيد زياد میشود، نه برای استنباط شباهتها… بلكه براي ابداع و آزمون نظريههايی دربارۀ بنيان وراثتی رفتار اجتماعی.»
پس مسالۀ اصلی زيستشناسی اجتماعی، كشف “بنيان وراثتیِ رفتار اجتماعي” است. از اين منظر، رفتار اجتماعی صرفا واجد بنيانهای فرهنگی نيست و زيستشناسی اجتماعی میكوشد تكليف اين موضوع را روشن كند كه هر رفتار اجتماعی بشر، تا چه حد مبانی ژنتيكی دارد.
ويلسون در جايی از كتاب تصريح میكند كه «تكامل اجتماعی انسان بيشتر فرهنگی است تا ژنتيكی.» اما چرا چنين است؟ چون تكامل فرهنگی بسيار سريعتر از تكامل ژنتيكی حادث میشود.
ويلسون در همين زمينه در فصل ششم كتاب مینويسد: «اكنون خزانۀ رفتار اجتماعی انسان از طريق وراثت در مسيری دوگانه تكامل میيابد: انتقال ژنتيكی متداول، كه با انتخاب طبيعی متداول داروينی تغيير میكند؛ و انتقال فرهنگی، كه لاماركی… و بسيار سريعتر است.»
انسان صدهزارساله
دربارۀ روند كند تكامل ژنتيكی و نقش اين كندی در شباهت انسان مدرن به انسان عصر شكارگری، ويلسون میگويد كه يك ژن میتواند ظرف 10 نسل در كل يك جمعيت جانشين ژن ديگری شود. يعنی در يك دوره 200 تا 300 ساله.
اما «الگوهای پيچيدۀ رفتار بر پايه چندين ژن شكل میگيرند، كه تنها در دورههای بسيار طولانیتر، شايد صدها يا حتی هزاران نسل، میتوانند گرد هم آيند. به همين دليل انتظار نداريم ببينيم كه طبيعت انسان در طول دوران تاريخی تغيير زيادی كرده باشد، يا مردم جوامع صنعتی تفاوتی اساسی با مردم جوامع پيشنوشتاری و شكارچی-گردآور داشته باشند.»
نتيجهای كه ويلسون از اين نكات میگيرد چنين است: «عناصر مهم رفتار انسان بايد ظرف 100هزار سال گذشته پديد آمده باشند.»
اينشتين و فرويد هم در اشتباه بودند
يكي از جنبههای معرفتافزای كتاب ويلسون، تصحيح پندارهای خطای ما دربارۀ خشونت در زندگی انسان است. از زمانی كه توماس هابز جملۀ مشهور “انسان، گرگ انسان است” را وارد تاريخ انديشه كرد، تا به امروز كه هر كسی تريبونی دارد و در ضرورت پرهيز انسانها از خشونت سخنرانی يا قلمفرسايی میكند، بسياری اين تصور نادرست را مطرح كرده و به آن دامن زدهاند كه در ميان همۀ جانداران، اين فقط انسان است كه میتواند در وسعتی فراگير و چشمگير، همنوعان خودش را به قتل برساند.
اين روزها نيز در فضاي مجازی، بسياری اين پندار جاهلانه را ترويج میكنند كه ما انسانها از حيواناتِ درنده هم وحشیتريم و بايد فكری به حال خودمان بكنيم.
ويلسون در نقد اين رای، به آرای كنراد لورنتس در كتاب «تهاجم» و اريك فروم در كتاب «آناتومی ويرانگری انسان» میپردازد و مينويسد: «لورنتس… گفته كه انسان در يك غريزۀ همگاني براي رفتار تهاجمی با جانوران شريك است و اين غريزه بايد به طريقي برآورده شود، حتي اگر در قالب رقابتهای ورزشی باشد. اريك فروم… {نيز} اين ديدگاه تيرهتر را ارائه میكند كه رفتار انسان در معرض يك غريزۀ مرگ بیهمتاست كه اغلب به تهاجمی آسيبشناختی، فراتر از چيزی كه در دنيای جانوران ديده میشود، میانجامد.»
ويلسون اين آراء را از اساس اشتباه میداند و به اين واقعيت اشاره میكند كه برخی از پرندگان يا پستانداران بسيار قلمروطلب هستند و رفتار تهاجمی شديدی دارند اما برخی ديگر چنين نيستند. بنابراين «چيزی به عنوان غريزۀ تهاجم فراگير وجود ندارد.»
در نامهنگاری مشهور آلبرت اينشتين و زيگموند فرويد نيز، اينشتين اين رای را مطرح كرده است كه ظاهرا در انسان چيزی به نام غريزۀ پرخاشگری وجود دارد كه اين همه جنگ در تاريخ زندگی بشر رخ داده است. فرويد هم در پاسخ، رای اينشتين را تاييد كرده و مفصلا دربارۀ غريزۀ پرخاشگری انسان توضيح داده است.
اما ويلسون در اين كتاب با رد «غريزۀ تهاجم فراگير»، مينويسد:
«دليل نبود يك رانۀ عمومی كاملا روشن است. زيستشناسان… انواع رفتار تهاجمی را واكنشهايی اختصاصی به ازدحام جمعيت در محيط میدانند. جانوران از تهاجم برای تسلط بر منابع ضروری- معمولا غذا يا پناهگاه- استفاده میكنند كه در موردشان كمبود وجود دارد… بسياری از گونهها… هرگز دچار اين كمبودها نمیشوند… چنين جانورانی معمولا در رفتاری كه نسبت به همديگر دارند آرام و صلحجو هستند. ظاهرا بشر يكی از گونههای مهاجم است. اما ما به هيچوجه مهاجمترين جانور نيستيم… وقتی شمارشی در مورد تعداد قتل به ازای هر هزار فرد در سال صورت میگيرد، انسان در پايينترين فهرست جانداران مهاجم قرار ميگيرد. »
در واقع ويلسون دو انگارۀ نادرست را رد میكند. اول اينكه وجود چيزي به نام “غريزۀ پرخاشگری” در انسان قطعی است. دوم اينكه انسان بيش از ساير جانوران اقدام به قتل همنوعان خودش میكند.
وی مینويسد: «در مقايسه با مورچهها كه قتل و ترور، زدوخوردهای اتفاقی و جنگهای منظم و سازمانيافته كسبوكارشان است، انسان را چيزی جز موجودی آرام و صلحجو نمیتوان به شمار آورد… اگرچه بعضی رفتارهای تهاجمی به اشكال گوناگون ويژگی شاخص تقريبا تمام جوامع انسانی است…، من از وجود هيچ مدركی خبر ندارم كه نشان دهد اين رفتارها رانهای را تشكيل میدهند كه دنبال مفری براي خروج میگردد.»
علمي در خدمت محافظهكاري؟
ويلسون دشواری مباحث زيستشناسی اجتماعي را ناشی از اين بلاتكليفی میداند كه در شكلدهی به ويژگيهای رفتاری انسان، عوامل ژنتيكی در برابر عوامل محيطی چقدر اهميت دارند؟ او میگويد اين تصور كه ژنها رفتار انسان را كنترل میكنند، منشأ پيدايش نوعی جبرباوری ژنتيكی است كه بر دفاع از وضع موجود و تداوم بیعدالتی اجتماعی دلالت دارد. در واقع مطابق اين نگاه، زيستشناسی اجتماعی نافی تغييرات اجتماعی مثبت و عادلانه در زندگی بشر است و تلاش در اين راستا را مصداق آب در هاون كوبيدن میداند.
ويلسون اين قبيل نگرانیها را ناشی از سوءتفاهم دربارۀ ماهيت “وراثت” میداند و برای اينكه خيال منتقدان را راحت كند، میگويد: «چيزی كه ژنها تعيين میكنند لزوما يك رفتار خاص نيست بلكه ظرفيت ايجاد رفتارهای خاص و فراتر از آن گرايش به ايجاد آنها در محيطهای اختصاصی گوناگون است.»
ويلسون در توضيح بيشتر اين نكته، میگويد انسانها مثلا در زمينهای خاص، میتوانند ده نوع رفتار متفاوت داشته باشند. اين ده نوع رفتار بالقوه، ناشی از مقدورات و مقتضيات ژنتيكی انسان است اما اينكه هر فرد انسانی كدام يك از اين ده نوع رفتار را انتخاب كند، محصول فرهنگ و تربيت اوست. يعنی مثلا در برخی فرهنگها، غالبا رفتارهای اول و دوم و سوم مشاهده میشود و در فرهنگهای ديگر، رفتارهای ششم و هفتم و هشتم.
مطابق اين تبيين، اگرچه فرهنگ نقش موثری در شكلگيری رفتار بشر دارد ولی فرهنگ به كلی از قيد و بند ژنتيك رها نيست.
موضوع تعيين سهم ژنتيك و فرهنگ در رفتارهای انسان، چنانكه ويلسون توضيح میدهد، از يك حيث شبيه همان بحث قديمی جبر و اختيار است. يعنی نوع بشر در محدودۀ خاصي مختار است كه اين يا آن رفتار را بروز دهد.
البته مثال ویلسون چندان دقیق نیست چراکه “فرهنگ” هم كموبيش جبري بر دستوپاي اختيار هر “فرد” است. اما به هر حال افراد، اگر بخواهند، از چنگ جبر فرهنگ راحتتر میتوانند خلاص شوند تا از دست جبر ژنتيك.
ويلسون معتقد است پس از مطالعات و مشاهدات فراوان و با غربالگری بسيار، میتوان پارهای رفتارهای “ژنتيكبنياد” را در انسان تشخيص داد. وی تمايل مقاومتناپذير افراد به ساخت شكلی از زبان حقيقی و معنادار و نيز پرهيز از زنا با محارم را نمونههايی از اين رفتارها میداند.
خطر مردسالاری متكی به علم
اگرچه در بسياری از متون علمي آمده است که در دورۀ “شكارگري”، مردان و زنان با هم به شكار میرفتند و همين مشاركت برابر، منشأ برابریِ زن و مرد در آن دوران بود، ولی ويلسون میگويد در جوامع شكارچی-گردآور، مردان به شكار میرفتند و زنان در خانه میماندند و اين تقسيم كار در بيشتر جوامع كشاورزی و صنعتی هم برقرار بوده است و «تنها بر همين اساس به نظر میرسد {اين رفتار} خاستگاهی ژنتيكی داشته باشد.»
البته ويلسون میافزايد كه معلوم نيست در تداوم تلاش براي توسعۀ حقوق زنان، اين تقسيم كار تا چه حد دوام بياورد اما او میگويد: «حدس خود من اين است كه بنيان ژنتيكی آن به اندازهای قوی است كه حتی در آزادترين و برابریخواهترين جوامع آينده نيز موجب تقسيم كار چشمگير شود.»
ويلسون همچنين مینويسد: «شواهد قابلتوجهی وجود دارد كه پسران همواره نسبت به دختران به طور ميانگين توانايی رياضی بيشتر و توانايی كلامی كمتری نشان میدهند و از نخستين ساعتهای بازی اجتماعی در دو سالگی تا زمانی كه مردی بالغ میشوند نسبت به دختران مهاجمترند. از اين رو حتی با آموزش يكسان و دسترسی برابر به تمام حرفهها، باز هم به احتمال زياد مردان نقش پررنگتری در سياست، تجارت و علم بازی خواهند كرد.»
طنين مردسالارانۀ اين تبيين و تحليلها به حدی پررنگ است كه ويلسون ضروری میبيند، توضيح دهد كه «در زيستشناسی اجتماعی تلهای خطرناك هست كه تنها با هشياری میتوان در دام آن نيفتاد. اين تله مغالطۀ طبيعتباورانۀ اخلاق است كه چشمبسته نتيجه میگيرد آنچه هست، بايد باشد.»
در واقع ويلسون میگويد علم اگر صد شگرد انگيزد/ بايد از هست برنمیخيزد. هم از اين رو مینويسد: «از اثبات وجود بنيان ژنتيكی يك رفتار نمیتوان براي توجيه تداوم آن در جامعۀ امروزی و جامعۀ آينده استفاده كرد.»
وی با دو مثال سعی میكند اين نكته را روشن كند كه علم زيستشناسی اجتماعی در خدمت تداوم وضعيتهای نادموكراتيك و نااومانيستی نيست: «گرايش به جنگ عليه گروههای رقيب در شرايط خاص به احتمال زياد در ژنهای ما است، زيرا به سود نياكان ما در دورۀ نوسنگی بوده، اما اكنون میتواند به خودكشی جهاني منجر شود. يا پرورش بيشترين تعداد ممكن از بچههای سالم هميشه راه منتهی به امنيت بوده، اما اكنون كه جهان لبريز از جمعيت انسانی است، اين استراتژی راهی به فاجعۀ زيستمحيطی است.»
بنابراين سوگيریهای ژنتيكی را میتوان نقض كرد و اخلاق را میتوان تغيير داد و «طبيعت انسان میتواند به به اشكال فراگيرتر فداكاری و عدالت اجتماعی سازش يابد.»
نكتهای كه ويلسون به آن نمیپردازد، ديوار كشيدن بين “علم” و “حقوق” است. برخی از منتقدان حقوق بشر در شكل دموكراتيك و امروزیاش، به اين نكته اشاره كردهاند كه اگر تمدن پيشرفتۀ كنونی بشر محصول رشد علم است و اگر بنا بر مديريت علمی جوامع بشری است، ايدئولوژیهای مدافع حقوق بشر نمیتوانند به اقتضائات احكام علمی بیتفاوت باشند يا حتی عليه آنها قيام كنند.
مثلا فمينيسم، با رويكردی دموكراتيك به رابطۀ زن و مرد، درصدد ايجاد زن نوينی است كه از امكان برابری حقوقی با مرد برخوردار است. اما اگر زيستشناسی اجتماعی، چنانكه ويلسون میگويد، خانهنشينی زنان را واجد خاستگاهی ژنتيك میداند، چرا بايد فرهنگ بشر عليه طبيعت او قيام كند؟ و اگر چنين شود، سهم مديريت علمی در جوامع انسانی چه میشود؟
ويلسون اين سؤالات را بیپاسخ میگذارد. پاسخ احتمالی او البته میتواند اين باشد كه زيستشناسی اجتماعی، ايجاد زن طراز نوين را، هر قدر هم که دشوار باشد، ناممكن نمیداند و ديگر اينكه، شايد زيستشناسان اجتماعی در آينده متوجه شوند كه تقسيم كار بين زنان و مردانی كه با هم زندگی میكنند، رفتاری ژنتيكبنياد نيست و احكام امروزين زيستشناسی اجتماعی در اين زمينه، مثل احكام علمی نادرست سدههای هجدهم و نوزدهم دربارۀ تفاوتهاي ذاتي سياهپوستان و سفيدپوستان است.